زاین بندم رهائی ده
امرابار دگربا نورخورشید آشنائی ده!
درشبهای شعری که بعضی شبها بدور از چشم زندانبان یا هم اطاقی داشتیم، زندانیان هم اطاقی و گاهی هم زندانیان اطاقهای دیگر از من میخواستند تا این شعر را برای آنها بخوانم. میخواندم. شاید بسیاری شان با ابیات این شعر میگریستند. شاید بعضی به اندوهی عمیق فرو میرفتند، وشاید بعضی دیگربا نگاهی حسرت آمیز به روزهای شاید خوش گذشته با خود میگفتند که اگراینبار بیرون بروم…
دراندرزگاه هشت فقط دوزندانی سیاسی یا بقول اینها امنیتی وجود داشت.
من بودم و یکی دیگر که ایرانی نبود ونمیخواهم اسم او را دراینجا بیاورم
این را بگویم که خواندن شعر وکتاب و روزنامه و مجله، و نوشتن فقط دربند های عمومی میسر است وآنهائی که بازداشتگاه 209 را آزموده اند میدانند که در آنجا فقط تو هستی ویک چهار دیواری و یک پنجره فولادی در ارتفاعی حدودا" چهار متری که نه حق بستن داری و نه حق بازکردن. ولو اینکه نیاز باشد.
اما درهمانجا هم کتیبه نوشته های بسیار زیبائی بردیوارها نقش بسته که میتوانی روزهای خود را با آنها بگذرانی.
نوشته هائی از دوستان و افرادی که اسمشان برای من وشاید بسیاری آشنا بود.
اشعاری ازحافظ وسعدی و مولانا، واز فریدون مشیری و سپهری و غیرو. بهمراه قطعات کوتاه ادبی که هرکدامش میتواند چند دقیقه ای تراازدنیای آن چهاردیواری دورکند وبه دشتی پرازگلهای زیبا وآسمانی آبی وهوائی مطبوع پرتاب نماید. روزگارغریبی است نازنین. یادم هست درسلول62 که درابتدای ورود اولین اقامتگاه من در209 بود. بمحض ورود وپس ازاینکه نگاهی بدور و بر ودیوارهای سیمانی وآن پنجره کثیف وآن لامپ مهتابی همیشه روشن انداختم، چشمم به این غزل حافظ افتاد: دیدمش خرم وخندان قدح باده بدست*** کن درآن باده به صدگونه تماشا میکرد------- گفتم این جام جهان بین کی بتو داد حکیم**** گفت آن دم که این گوهرمینا میکرد.
وجای دیگرخواندم: سلاخی میگرسیت، برای قناری کوچکی که ازدست داده بود. (احمد) واشعارونوشته های بسیار دیگر!
بعدها که احمد قصابان رابهمراه احسان منصوری ومجید توکلی دراندرزگاه هشت دیدم این تکه بسیارزیبا را برایش بازگو کردم. و احمد گفت نوشته من بوده. برایم جالب بود که سلاخی …. روزگاری بود نازنین.
ایران - تهران احمد دانش پذیر 10/9/88
تقدیم به زندانیان سیاسی، وزندانبانان وکسانیکه...!
زندانی : سروده ای از زنده یاد مهدی سهیلی ) >>انتخاب: احمد دانش پذیر (<< آي . . . زندانبان! صداي ضجه زنداني در مانده را بشنو در اين دخمه ي دلتنگ جان فرساي را بگشا از اين بندم رهايي ده *** مرا بار ديگر با نور خورشيد آشنايي ده كه من ديدار رنگ آسمان را آرزو مندم بسي مشتاق ديدار زن و لبخند فرزندم من دور از زن و فرزند ـــ به يك ديدار خشنودم به يك لبخند، خورسندم *** الا اي همسرم ، اي همسفر با شادي و رنجم! از پشت ميله هاي زندان، ترا دلتنگ مي بينم و رويت را كه زيبا گلبن گلخانه ي من بود ، بسي بيرنگ مي بينم. *** به پشت ميله هاي سرد، چشمت گريه آلود است در آغوش تو مي بينم ، سر فرزند را بر شانه ات غمنا ك مگو فرزند ... جانم ، دخترم، اميد دلبندم تو تنها، دخترم تنها *** چو مي آئي به ديدارم ـــ نگاهت مات و لب خاموش نميخواني ز چشمانم كه من مردي گنه آلوده ام، اما پشيمانم ترا در چشم غمگين است فرياد ملامت ها مرا در جان ناشاد است غوغاي ندامت ها ترا مي بينم و بر اين جدائي اشك ميريزم نميداني چه غمگينم غروب تلخ پائيزم *** الا اي نغمه خوان نيمه شب ، اي رهنورد مست! كه هر شب ميخزي از پشت اين ديوار ، مستانه و ميپويي بسوي خانه ي خود، مست و ديوانه دم ديگر در آغوش زن و فرزند، خورسندي نه در رنجي، نه در بندي ـــ ولي من آشناي رنجم و با شوق، بيگانه تو بر كامي و من ناكام تو در آن سوي ، آزادي من اينجا بسته ام در دام ميان كام و ناكامي، نباشدغير چندين گام بكامت باد، اين شادي حلالت باد، آزادي *** تو اي آزاده ي خوشبخت، اي مرد سعادتمند! كه شبها خاطري مجموع و ياري نازنين داري ميان همسر وفرزند ـــ دلت هم خانه ي شادي ـــ لبت همسايه ي لبخند بهر جا ميروي آزاد ـــ بهرسويي كه دل مي گويدت رو ميكني خورسند نه در رنجي و نه دربند بكامت باد، اين شادي حلالت باد، آزادي ایران -
تهران 9/8/88
ماخذ: مجموعه طلوع محمد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر